مسافرت (یاسوج و سمیرم)
اینا به خاطر این بود که دوباره اومدم سر جای اولم بی خی خی که چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خو زندگی همینه دیگه نمیشه که همش پیش هم باشیم میشه؟ نه؟ آره؟ بلاخره چی؟ آره یا نه؟ نه دیگه نمیشه خوب حالا بابایی نیشش وا میشه زینب زهرا در آینده: بابایی دیووونه بابایی: دیوونه باباتونه جوونم براتون بگه که همین چند رو اخیر که میشه اواخر تیرماه 1391 سوج ما رو طلبید و ما هم گفتیم یااااااااااااااا سوج و پاشدیم رفتیم یاسوج، ای بابا مردم هم هوا دارن ما هم که نمیشه اسمشو گذاشت هوا شما ورووجکا هم که هر روز کنجکاوتر از دیروز، از ساعتی که حرکت کردیم تا وقتی که برگشتیم دیگه سوالی نمونده بود که نپرسیده باشید و درخواس...